امیر رضا و اسبش
سلام پسر عزیزم
نوزده ماهیگیت مبارک باشه البته با 4 روز تاخیر ، باید منو ببخشی خوشگلم چون چند روزه سرم گرم پیاده روی بود نتونستم نوزده ماهیگیتو به وقتش بهت تبریک بگم عسلم.
این روزا وقتی از خواب بیدار میشی میری سراغ کمدت و لباساتو میاری که بریم بیرون ؛ چون بابا از سرکار دیر میاد حوصله ات سر میره. و دوتایی میریم پیاده روی و شما هم تو کالسکه بهت حسابی خوش میگذره
چند روزی بود بابایی بهت قول داده بود اگه پسر خوبی باشی و شیطنت نکنی برات یه اسب خوشگل میخره.
دیشب که بابایی از سرکار اومد شما خوشحال شدی چون با دست پر اومده بود و برات اسب خریده بود ؛ اولش خیلی ذوق و شوق داشتی نشستی رو اسب ولی بعدش اسبو ول کرده بودی و با جعبه اش بازی میکردی ما هم میخندیدیم خلاصه با هزارمکافات بابایی خواست از شما عکس بگیره ولی گیر داده بودی به جعبه بالاخره جعبه رو بابایی قایم کرد و گریه شما هم شروع شد که میخوای با چعبه بازی کنی با هزار مصیبت آروم شدی و موفق شدیم ازت عکس بگیریم خیلی شیطون شدی ناقلا
عزیزم اینجا بابایی میگه جعبه رو بده ؛ رو اسب بشین ولی سفت و محکم چسبیدی به جعبه
اینجا هم داری جعبه رو از دست بابایی فراری میدی فدات شم
عزیزم چون بابایی جعبه رو از دستت گرفته گریه میکنی واقعاٌ خنده داره
پسرم چه ژستی گرفته با این اسبش
عزیزم عوض اینکه اسب تورو ببره ؛ تو داری اسبو میبری