اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

امیررضا اظهری

امیررضا در وادی رحمت

1392/6/30 9:43
1,216 بازدید
اشتراک گذاری

 

پسرم دیروز دلم خیلی گرفته بود چون یازدهمین سالگرد بابابزرگت بود دوست داشتم برم سرمزارش و گل ببرم و فاتحه بخونم اما نشد؛  هم بابایی از سرکار دیر اومد و هم اینکه به اتفاق عمه معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه تا کمی کمکش کنیم عصری برگشتیم و تو خونه براش قرآن و نماز خوندم.


امیررضا جونم میخوام یه کم باهات دردو دل کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر تنها بودم و غصه خوردم.

 

دیروز یاد 11 سال پیش افتادم که تو خونه با مامان و عمه معصومه نشسته بودیم اون موقع علی 40 روز بود که بدنیا اومده بود و سرمون گرم اون بود که یهو دیدم بابا حالش بد شد هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد دست و پامو گم کرده بودم عمه معصومه گفت زنگ بزن  تا دکتر  بیاد ؛ وقتی دکتر اومد بالای سرش گفت با اورژانس ببرین بیمارستان منم میگفتم نه چیزی نیست الان خوب میشه چه گریه ای میکردم گریهخیلی روزهای بدی بود خلاصه اینکه سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیمارستان ، دوروز  بعد که رفتیم ملاقات دیدم دارن چشماشو  میبندن و بعدش بهش شوک زدن اما فایده ای نداشت دیگه تموم شده بود خدا میدونه چه جیغ و دادی میزدم که بابای من نمرده و زنده است.


خلاصه پسرم خیلی روزهای بدون پدر سخت بود اما دلم به این خوش بود که مامانم هست ناراحت اما مامانم از غصه بابا مریض شد و 9 ماه بعد از بابا رفت و منو تنها گذاشتگریه


17 تیر سال 82 صبح از خواب بیدار شدیم و خاله فاطمه گفت تا تو بری نون بخری منم سفره باز میکنم صبحونه میخوریم آخه مامانی گشنه اش بود ، منم زودی رفتم و برگشتم اما چه برگشتنیاسترسدیدم حال مامان بد شده و جیغ و داد زدم همه همسایه ها اومدن بعدش به همه زنگ زدم که مامان حالش بده باز رفتم دکتر آوردم و گفت تموم کرده تعجب من تعجب کردم که دکتر چی میگه  ؛ اما باورم شد که مامان داره میره و مارو تنها میزاره ؛ فقط گریه میکردم و میگفتم آخه من واسه مامان نون تازه خریدم ، خلاصه  امیررضا جونم مامان بزرگ هم منو تنها گذاشت و رفت.

 

 

 

 

عزیز دلم خیلی وقت بود دلم پر بود و هی بغض میکردم اما با یادآوری خاطرات یه کم آروم شدم.

 

 

روح مامان بزرگ و بابابزرگ شاد باشه.

 

 

اینم چند تا عکس که سالگرد مامان بزرگ رفته بودیم وادی رحمت

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان بردیا
29 شهریور 92 0:25
عززززززززززیزم.خیلی ناراحت کننده بود.خدا مادر و پدر مهربونتون رو غرق رحمتش کنه.چقدر سختی کشیدین...امیدوارم سایه ی شوهرتون همیشه بالا سرتون باشه و کنار امیر رضا جون روزگارتون همیشه شاد و خوش باشه

ممنون عزیزم
الان با بودن امیررضا و همسرم دیگه احساس تنهایی نمیکنم.
مامان بردیا
29 شهریور 92 0:25
واسه امیر رضا جوووووووون


مامان نرگس
29 شهریور 92 12:05
سلام عزیزم خدا بیامرزه پدر و مادرتون رو. این راهی هست که همه میرن .
امیر رضا جون رو ببوسید

ممنونم
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
زهرا
29 شهریور 92 15:13
خدا رحمتشون کنه

ممنون زهرا جونم
مامان امیررضا
31 شهریور 92 0:02
خدا رحمتشون کنه....ایشالله جاشون بهشته.......خدا امیررضا جون و همسر محترم رو براتون نگه داره...


ممنون عزیزم
مامان دوقلوها(حسین-حسام)
31 شهریور 92 18:13
سلام عزیز دلم خوبی
خدا بیامرزه پدر مادرتون رو
روحشون شااااااد
ببوس امیر رضا جونم رو

ممنون عزیزم
خدا اموات شما رو هم بیامرزه
مامان هدیه
2 مهر 92 1:16
خواهر فدای اون دل گرفته ات

خدا رحمتشون کنه

پست غم انگیزی بود ولی خوب میکنین از خاطراتتون واسه گل پسری مینویسین


ممنون خواهر عزیزم


مامان درسا
3 مهر 92 18:03
خدا پدر مادر عزیزت رو رحمت کنه.خدا امی رضا جون و همسرتون رو حفظ کنه.

ممنون عزیزم
مامان امیرعطا
6 مهر 92 14:55
خدا رحمتشون کنه . واقعا از ته دل میگم که خیلی ناراحت شدم چون منم تجربه تلخ از دست دادن مادر رو دارم می فهممتون. خیلی سخته که آدم هر 2 تکیه گاهشو 1جا از دست بده. خدا بیامرزتشون. برای روح پاکشون فاتحه می خونم. لطفا خیلی پیش امیررضا جون نگین چون خیلی تو روحیه اش تاثیر می ذاره. خدا شمارو برای خونواده تون حفظ کنه ایشالله.