امیررضا در وادی رحمت
پسرم دیروز دلم خیلی گرفته بود چون یازدهمین سالگرد بابابزرگت بود دوست داشتم برم سرمزارش و گل ببرم و فاتحه بخونم اما نشد؛ هم بابایی از سرکار دیر اومد و هم اینکه به اتفاق عمه معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه تا کمی کمکش کنیم عصری برگشتیم و تو خونه براش قرآن و نماز خوندم.
امیررضا جونم میخوام یه کم باهات دردو دل کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر تنها بودم و غصه خوردم.
دیروز یاد 11 سال پیش افتادم که تو خونه با مامان و عمه معصومه نشسته بودیم اون موقع علی 40 روز بود که بدنیا اومده بود و سرمون گرم اون بود که یهو دیدم بابا حالش بد شد هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد دست و پامو گم کرده بودم عمه معصومه گفت زنگ بزن تا دکتر بیاد ؛ وقتی دکتر اومد بالای سرش گفت با اورژانس ببرین بیمارستان منم میگفتم نه چیزی نیست الان خوب میشه چه گریه ای میکردم خیلی روزهای بدی بود خلاصه اینکه سوار آمبولانس شدیم و رفتیم بیمارستان ، دوروز بعد که رفتیم ملاقات دیدم دارن چشماشو میبندن و بعدش بهش شوک زدن اما فایده ای نداشت دیگه تموم شده بود خدا میدونه چه جیغ و دادی میزدم که بابای من نمرده و زنده است.
خلاصه پسرم خیلی روزهای بدون پدر سخت بود اما دلم به این خوش بود که مامانم هست اما مامانم از غصه بابا مریض شد و 9 ماه بعد از بابا رفت و منو تنها گذاشت
17 تیر سال 82 صبح از خواب بیدار شدیم و خاله فاطمه گفت تا تو بری نون بخری منم سفره باز میکنم صبحونه میخوریم آخه مامانی گشنه اش بود ، منم زودی رفتم و برگشتم اما چه برگشتنیدیدم حال مامان بد شده و جیغ و داد زدم همه همسایه ها اومدن بعدش به همه زنگ زدم که مامان حالش بده باز رفتم دکتر آوردم و گفت تموم کرده من تعجب کردم که دکتر چی میگه ؛ اما باورم شد که مامان داره میره و مارو تنها میزاره ؛ فقط گریه میکردم و میگفتم آخه من واسه مامان نون تازه خریدم ، خلاصه امیررضا جونم مامان بزرگ هم منو تنها گذاشت و رفت.
عزیز دلم خیلی وقت بود دلم پر بود و هی بغض میکردم اما با یادآوری خاطرات یه کم آروم شدم.
روح مامان بزرگ و بابابزرگ شاد باشه.
اینم چند تا عکس که سالگرد مامان بزرگ رفته بودیم وادی رحمت