اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

امیررضا اظهری

امیررضای 21 ماهه

    سلام به همه دوستای گلمون   ما بعد 1 ماه برگشتیم .     امیررضا جونم 21 ماهگیتو با 22 روز تاخیر بهت تبریک میگم ؛ مامانی رو ببخش فدات شم خجالت میکشم که دیر اومدم البته شما شیطون شدی و نمیزاری بیام بشینم پشت کامپیوتر فقط به من گیر میدی وقتی بابایی میاد سراغ کامپیوتر باهاش کاری نداری اما منو حسابی ناراحت و عصبانی میکنی.   خلاصه بگذریم پسر گلم ، من می بخشمت چون هنوز خیلی کوچولویی عزیز دلم 21 ماه خیلی زود گذشت و شما هم ماشالله بزرگ شدی و آقا البته خیلی شیطون و ناقلا تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتی ، فرهنگ لغاتت خیلی با مزه است قشنگ اینارو هرر...
23 آذر 1392

امیررضا در وادی رحمت

  پسرم دیروز دلم خیلی گرفته بود چون یازدهمین سالگرد بابابزرگت بود دوست داشتم برم سرمزارش و گل ببرم و فاتحه بخونم اما نشد؛  هم بابایی از سرکار دیر اومد و هم اینکه به اتفاق عمه معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه تا کمی کمکش کنیم عصری برگشتیم و تو خونه براش قرآن و نماز خوندم. امیررضا جونم میخوام یه کم باهات دردو دل کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر تنها بودم و غصه خوردم.   دیروز یاد 11 سال پیش افتادم که تو خونه با مامان و عمه معصومه نشسته بودیم اون موقع علی 40 روز بود که بدنیا اومده بود و سرمون گرم اون بود که یهو دیدم بابا حالش بد شد هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد دست و پامو گم کرده بودم عمه معصومه گفت زنگ بزن&nbs...
30 شهريور 1392

واکسن پسرم

    پسرم 1 ماهی میشه پست جدید واست نزاشتم چون کلا سرمون گرم بود و خیلی اتفاقا افتاده بود. یه هفته ای سرمون گرم واکسن شما بود از درمانگاه که برگشتیم شما خودتون تا خونه خاله اعظم اومدی و اونجا به زهرا گیر داده بودی که نانای کنیم بیچاره زهرا رو خسته کرده بودی  بعدش ناهارو که خوردیم شما خوابیدین و بعد از بیدار شدن فقط گریه میکردی نمی تونستی پاتو زمین بزاری و بابا هم که سرکار بود خودمون اومدیم خونه و پیش مامان بزرگ و بابابزرگ خودتو لوس میکردی بعد از نیم ساعت نشستن اومدیم بالا و دوباره شروع کردی به گریه کردن چون نمی تونستی راه بری گریه میکردی؛ بابایی که از سرکار اومد واسه بابا ناز میکردی بعد عمه معصومه و دایی محم...
21 شهريور 1392

روزهای زجرآور

عزیزم از هفته پیش هردومون مریض شدیم و حال درست و حسابی نداریم.         پسر خوشگلم با این بی حالی نشده که بیام برات پست جدید بزارم . بابایی هم که خسته از سرکار میاد نمیتونه.           ایشالله که حالمون خوب شه میایم و از شیرین کاریهات بازم برات مینویسم فدات شم. ...
1 مرداد 1392

شب زنده داری

پسرم از روز اول ماه رمضان شبها دیر میخوابی معمولا تا سحر بیداری و نزدیکهای 3 میخوابی خیلی خسته و کلافه میکنی هردومونو ولی یه کارایی میکنی که هم خنده ام میگیره و هم تعجب     عزیزم وقتی که می خوام بخوابمونمت از دستم فرار میکنی و میری تو کمد قایم میشی و بعدش میری آشپزخونه و یه دستمال برمیداری و ساعت 2 نصف شب شروع میکنی همه جارو تمیز میکنی الهی من فدات شم که داری به مامانی کمک میکنی   کلا همه کار میکنی فرشهای کوچیکو میاری وسط پذیرایی و جمع و جور میکنی فکر کنم از صبح تا شب 50 بار جا به جا میکنی و من میندازم سرجاش دوباره شما برمیداری و من هرازگاهی بی خیالت میشم و کاری به کارت ندارم اما نیم...
29 تير 1392

شب زنده داری

پسرم از روز اول ماه رمضان شبها دیر میخوابی معمولا تا سحر بیداری و نزدیکهای 3 میخوابی خیلی خسته و کلافه  میکنی هردومونو   ولی یه کارایی میکنی که هم خنده ام میگیره و هم تعجب      عزیزم وقتی که می خوام بخوابمونمت از دستم فرار میکنی و میری تو کمد قایم میشی و بعدش میری آشپزخونه و یه دستمال برمیداری و ساعت 2 نصف شب شروع میکنی همه جارو تمیز میکنی الهی من فدات شم که داری به مامانی کمک میکنی   کلا همه کار میکنی فرشهای کوچیکو میاری وسط پذیرایی و جمع و جور میکنی فکر کنم از صبح تا شب 50 بار جا به جا میکنی و من میندازم سرجاش دوباره شما برمیداری و من هرازگاهی بی خیالت میشم و کاری به ک...
26 تير 1392

دندون هشتم

پسر گلم تو این چند روزه که مسافرت رفته بودیم و شما منو بابایی رو خیلی اذیت می کردی و هیچ غذایی نمی خوردی ؛ دیروز شب دلیلشو فهمیدم آخه دندون هشتمت سفیدیشو به من نشون داد. الهی فدات بشم که تو این چند روزه چقدر درد و عذاب کشیدی و ما هم فکر میکردیم که هوای رودبار باهات سازگار نبود. قربون خنده ها برم که از دیشب شروع کردی به غذا خوردن و چقدر منو خوشحال کردی عزیز دلم. منو بابایی خیلی خیلی عاشقتیم شیطون بلا. ...
15 تير 1392

امیررضا 16 ماهه میشود

پسر نازم 16 ماه به سرعت برق و باد گذشت و شما 16 ماهه شدی و یکم مرد شدی واسه خودت و ما     تو این 16 ماهی که گذشت زندگی ما پر از نور و روشنایی و  برکت بود با حضور شما.     من و بابایی باید از خدای بزرگ و متعال سپاسگذار باشیم که پسر خوشگل و زیبایی مثل شما برا ما داده خدایا از شما ممنونیم و در برابر شما به سجده میرویم.     عزیزم دندون هفتمت رو هم در آوردی.مبارکت باشه     امیررضا جونم رفته رفته که بزرگتر میشی هر روز یه کار جدید یاد میگیری تو این چند روزه وقتی حوصله ات سر میره با آوردن چادرم و کفشهای خودت میگی که بریم بیرون و پشت در وایمیستی و گریه میکنی دیگه نم...
3 تير 1392