امیررضا و سحری
عزیز دلم از اول ماه مبارک رمضان هر شب دیر میخوابی و سحری بیداری میشی و با ما غذا میخوری بعدش میخوام بخوابونمت گریه میکنی که من میخوام بازی کنم.
شب بیست و سوم هم خونه مامان بزرگ اینا احیا نگه داشته بودی تا سحر حتی تا ساعت 6 بیدار بودی و بعدش خوابیدی خدا قبول کنه فدات شم.
دیشب سحری ما غذامونو خورده بودیم و تموم شده بود سفره رو جمع کردم دیدیم یهو بیدار شدی و اومدی طرف غذا و تو قابلمه بهت غذا دادم گیر دادی که نوشابه هم می خوای و یه کم بهت دادیم اما بعدش ریختی زمین و کلی خندیدی.الهی قربونت بشیم عزیزم که سحری بلند میشی و غذا میخوری.
بعد از کلی مکافات دیشب سحری دیدم مشغولی ؛ موفق شدیم ازت چندتا عکس بگیریم چون اجازه نمیدی تا دوربینو می بینی می خوای از دستامون بگیری و شروع میکنی به گریه کردن و قهرو خوابیدن روی زمین
عزیزم اینجا قبل از غذا نوشابه میخوردی
با حسرت نگاه میکردی بازم برات تو لیوان بریزم.ماشالله لیوانتم چقدر کوچیکه
داری با نوشابه ور میری که بالاخره موفق شدی بریزی زمین
شیطون بلا ریختی زمین و داری قه قه میخندی
منم دستمال آوردم پاک کنم داری فکر میکنی که باز یه کاری انجام بدی
قربونت برم داری به مامانی کمک میکنی من گفتم یه فکری تو کله ات هست
پاک کردی خسته شدی و انداختی رو عروسکت که اون نوشابه رو ریخته زمین
تازگیها اسباب بازی جدید پیدا کردی نایلونو برداشتی و عروسکتو گذاشتی توش
اینجام دیدی خفه میشه سرشو بیرون آوردی
شبها هم با ماهی تابه میخوابی چون همه اسباب بازیهارو گذاشتی کنار و اینارو دوس داری و میای تو اشپزخونه و باهاشون بازی میکنی تا میخوام از دستت بگیرم چنان جیغ و داد میزنی که من میترسم
هر وسایلی که دستت میاد تو فر قایم میکنی شیطون بلا
جیگر طلای مامان و بابا کلاٌ تو هر کاری و شیطونی کنی ما خیلی دوستت داریم