داستان دل دردیم ...
یه روزی از این روزا من بودم و مامان و یکی از 10 تا پسر خاله ها ( وای چقدر پسر خاله دارم من) ... :-)
اون روزی بابایی از سر کار اومد و دید من دارم هی گریه میکنم، مامانی هم داشت غذا درست میکرد این پسر خاله هم هی من و بالا پایین مینداخت... (فکر کنم تازه رفته بود باشگاه بدن سازی D-: )
مامانی اینا از بس که پسر خاله هوامو داشت بهش یه اسم دیگه میگفتن، اسمش محمد رضا بود ولی نمیدونم چرا هی بهش میگفتن خدمات .... D-:
خلاصه اون روزی مامانی و بابایی و پسرخاله بالاخره فهمیدن که گریه های من بخاطره دل دردم بود و این شد که بابایی من و گذاشت رو مبل و 1 ساعتی من خوابیدم .... :-)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی