امیررضا در وادی رحمت
پسرم دیروز دلم خیلی گرفته بود چون یازدهمین سالگرد بابابزرگت بود دوست داشتم برم سرمزارش و گل ببرم و فاتحه بخونم اما نشد؛ هم بابایی از سرکار دیر اومد و هم اینکه به اتفاق عمه معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه تا کمی کمکش کنیم عصری برگشتیم و تو خونه براش قرآن و نماز خوندم. امیررضا جونم میخوام یه کم باهات دردو دل کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر تنها بودم و غصه خوردم. دیروز یاد 11 سال پیش افتادم که تو خونه با مامان و عمه معصومه نشسته بودیم اون موقع علی 40 روز بود که بدنیا اومده بود و سرمون گرم اون بود که یهو دیدم بابا حالش بد شد هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد دست و پامو گم کرده بودم عمه معصومه گفت زنگ بزن&nbs...