شب به یاد ماندنی
پسرم دیشب حوصله امون سر رفته بود بابا که از سرکار اومد گفتیم بریم خونه عمه سر بزنیم آخه دو هفته است پاشو عمل کردن . به اتفاق عمو مهدی اینا رفتیم تا از در رسیدم که بشینیم شیطنتهای شما شروع شد که آنها بماند. بعدش عمو ولی اینا اومدن با فاطمه بازی میکردی و عمو بستنی خریده بود اولش به شما داد مامان بزرگ یه ذره از بستنی شما خورد و دوباره شروع کردی به قهر کردن و جیغ و دادو چه گریه ای کردی نیم ساعت گریه کردی بعدش آرومت کردم و با قاشق بستنیتو خوردی تموم شد و ساعت 1 برگشتیم خونه تو ماشین گفتم برسیم خونه می خوابی دیگه نمیدونستم چه بلاهایی سر من میاری
خونه که رسیدیم بابایی خیلی خسته بود خوابید اما مگه شما میذاشتین بیچاره بابا رفتی از آشپزخونی در قابلمه آوردی و کوبوندی به سر بابایی از خواب پرید و خندید مگه جز خنده میتونست کار دیگه ای بکنه.
هی میخواستم بخوابونمت از دستم فرار میکردی بعدش ساعت 2 شد رفتی سراغ ارگ و صندلیتو گذاشتی زیر پات و رفتی روش وایستادی شروع کردی به نواختن صداش خیلی بلند بود دوباره بابا از خواب بیدار شد و خوابش پرید . اونم از دستت خاموش کردم رفتی آشپزخونه سراغ کابینتها دیگه نمیدونستم از دستت چیکار کنم نیم ساعت باهات کاری نداشتم بالاخره خودت اومدی که بخوابی ساعت 3 خوابیدی اما بیچاره من همه جا رو بهم ریخته بودی تمیز کردم منم ساعت 5 خوابیدم.
خیلی شب جالبی بود که تا 3 بیدار بودی فدات شم.