اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

امیررضا اظهری

شب به یاد ماندنی

پسرم دیشب حوصله امون سر رفته بود بابا که از سرکار اومد گفتیم بریم خونه عمه سر بزنیم آخه دو هفته است پاشو عمل کردن . به اتفاق عمو مهدی اینا رفتیم تا از در رسیدم که بشینیم شیطنتهای شما شروع شد که آنها بماند. بعدش عمو ولی اینا اومدن با فاطمه بازی میکردی و عمو بستنی خریده بود اولش به شما داد مامان بزرگ یه ذره از بستنی شما خورد و دوباره شروع کردی به قهر کردن و جیغ و دادو چه گریه ای کردی نیم ساعت گریه کردی بعدش آرومت کردم و با قاشق بستنیتو خوردی تموم شد و ساعت 1 برگشتیم خونه تو ماشین گفتم برسیم خونه می خوابی دیگه نمیدونستم چه بلاهایی سر من میاری خونه که رسیدیم بابایی خیلی خسته بود خوابید اما مگه شما میذاشتین بیچاره بابا رفتی از آشپزخونی د...
30 خرداد 1392

شیطنتهای امیررضا

پسرم شرمنده چند ماهی نتونستیم به وبلاگت سر بزنیم و مطلب و عکس بزاریم اما از این به بعد دوباره شروع میکنیم اگه بزاری کار کنیم چون قبل ما میای سراغ کامپیوتر     امیررضا جونم کار هر روزت این شده صبحها وقتی از خواب بیدار میشی فقط ریختو پاش میکنی و تا اونجایی که حرف نمی زنی با اشاره نشون میدی که خرابکاری کردی و منو میبری سراغ خرابکاریهات با هم دیگه جمع میکنیم اما وقتی میبینی من دارم صبحونه حاضر میکنم دوباره همه جارو بهم میریزی پسرم خیلی خسته ام میکنی چون از صبح تا شب فقط دنبالت میام ماشالله از وقتی که راه میری یه لحظه هم نمیشینی من حیرون موندم که خسته نمیشی راه که چه عرض کنم بدو بدو میری همه جا فدات شم. ...
29 خرداد 1392

دندان امبررضا

پسر گلم پنجشنبه شب خونه بابابزرگ مهمونی بود و همه دعوت بودیم آخر شب که همه رفتند بغل عمه معصومه بودی یه کم بی تابی میکردی دیدم عمه داره انگشتشو میزنه به دهنت تعجب کردم بعدش گفت چشمات روشن بالاخره امیررضا دندون درآورد منم خیلی خوشحال شدم آخه دکترت وقتی 6 ماهه بودی گفت داره دندون در میاره و تو هم تو 11 ماهگی دندون دار شدی عزیزدلم. سفیدی دندونت شنبه صبح معلوم شد و بی تابی و بی حوصلگیت شروع شد حتی دیشب تا صبح غرق تب بودی و نه خودت خوابیدی و نه منو و بابایی. خیلی نگرانت بودیم صبح بعد اینکه بابا رفت سرکار با هم دیگه خوابیدیم ولی بازم بی حوصله و کسلی اصلا بازی نمیکنی فقط تو بغلمی میذارمت زمین گریه میکنی. پسرم خیلی دوستت دارم قربون اون...
1 بهمن 1391

امیررضای کنجکاو

پسرم واقعا خیلی شیطون شدی دیگه نمیدونم از دستت چیکار کنم اینارو برات مینویسم تا بزرگ شدی نگی من شیطون نبودم. همه کشوهای آشپزخانه رو باز میکنی تا ببینی چی گذاشتیم توش و هر چی دم دستت میاد مندازی بیرون.     کابینتهارو یکی یکی باز میکنی هر جا میری پشت سرت میام مبادا خرابکاری کنی.     همه وسایلهای آشپزخانه رو جمع کردم از دستت چون همه جارو بهم میزنی هر چی  پیدا میکنی میندازی پذیرایی به خاطر این هیچی دم دستت نیست. خونه رو که تمیز میکنم از زیر مبل همه چی پیدا میکنم مخصوصاٌ سیب زمینی و پیاز.      پسرم اسباب بازیهاتو ول کردی و فقط با فلش بازی میکردی و گمش میکردی با...
17 دی 1391

۱۰ ماهگی امیررضا جونم

امیررضا جونم امروز میخوام از شیطونیهای که میکنی  برات بنویسم. پسرم هرروز که میگذره تو بزرگتر میشی ماشاالله و شیرین کاریهای جدید از خودت در میاری چندتاشو برات مینویسم تا بزرگتر که شدی بخونی و ببینی چقدر منو باباتو اذیت کردی    هر روز صبح که از خواب بیدار میشی چهاردست و پا میری تو اتاق خواب وکشوی میزتوالتو باز میکنی و وسایلاشو میریزی بیرون و بازی میکنی تا نیام دنبالت نمیای سراغ صبحانه فقط بلدی شیطونی و شلوغی کنی.   وقتی خونه رو تمیز میکنم و جارو میکشم پشت سر جارو میای و باسیمش بازی میکنی و دسته جارورو از من میگیری ووقتی نمیدم شروع میکنی به گریه کردن   پ سرم تو این چند روزه جیغ و داد یاد گرفتی و فق...
5 دی 1391