اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

امیررضا اظهری

امیر رضا و اسبش

سلام پسر عزیزم نوزده ماهیگیت مبارک باشه البته با 4 روز تاخیر ، باید منو ببخشی خوشگلم چون چند روزه سرم گرم پیاده روی بود نتونستم نوزده ماهیگیتو به وقتش بهت تبریک بگم عسلم. این روزا وقتی از خواب بیدار میشی میری سراغ کمدت و لباساتو میاری که بریم بیرون ؛ چون بابا از سرکار دیر میاد حوصله ات سر میره. و دوتایی میریم پیاده روی و شما هم  تو کالسکه بهت حسابی خوش میگذره چند روزی بود بابایی بهت قول داده بود اگه پسر خوبی باشی و شیطنت نکنی برات یه اسب خوشگل میخره. دیشب که بابایی از سرکار اومد شما خوشحال شدی چون با دست پر اومده بود و برات اسب خریده بود ؛  اولش خیلی ذوق و شوق داشتی نشستی رو اسب ولی بعدش اسبو ول کرده بودی و با ...
4 مهر 1392

امیررضا و سحری

عزیز دلم از اول ماه مبارک رمضان هر شب دیر میخوابی و سحری بیداری میشی و با ما غذا میخوری بعدش میخوام بخوابونمت گریه میکنی که من میخوام بازی کنم. شب بیست و سوم هم خونه مامان بزرگ اینا احیا نگه داشته بودی تا سحر حتی تا ساعت 6 بیدار بودی و بعدش خوابیدی خدا قبول کنه فدات شم. دیشب سحری  ما غذامونو خورده بودیم و تموم شده بود سفره رو جمع کردم دیدیم یهو بیدار شدی و اومدی طرف غذا و تو قابلمه بهت غذا دادم گیر دادی که نوشابه هم می خوای و یه کم بهت دادیم اما بعدش ریختی زمین و کلی خندیدی.الهی قربونت بشیم عزیزم که سحری بلند میشی و غذا میخوری. بعد از کلی مکافات دیشب سحری دیدم مشغولی ؛ موفق شدیم ازت چندتا عکس بگیریم چون اجازه نمیدی تا دوربی...
12 مرداد 1392

امیررضا در سفید رود

روز یکشنیه مورخه 1392/4/9 ساعت 9 شب بلیط برای رشت داشتیم قرار بود بریم رودبار چون عموی بابایی از مکه برمیگشتند و دعوت بودیم.پسرم اولین مسافرتمون با اتوبوس بود چون همیشه با ماشین خودمون می رفتیم به دلیل اینکه بابایی کارشو عوض کرده بود ماشینو فروختیم و فکر میکردیم راحته با اتوبوس میریم ولی نمیدونستیم شما چقدر مارو اذیت میکنین. بالاخره صبح رسیدیم و قرار بود مسافرای مکه که عمو ؛ زن عمو ؛ دختر عمو ؛ شوهر دختر عمو بود ساعت 9 صبح برسن که زنگ زدند  که ساعت 2 میان  و شما هم از موقعی که رسیدیم فقط گریه میکردی غذا هم نمی خوردی فقط میومدی سراغ من و اذیت میکردی دیگه کاری کرده بودی که صدای بابایی هم در اومده بود که چرا همش گریه میکنی.خ...
13 تير 1392

امیررضا وفرفره ها

خوشگلم تا دست منو بابایی رو ول میکردی میرفتی دنبال شیطنتهات به همه چی دست میزدی اینجا هم که داری با فرفره ها بازی میکنی.داشتیم خرید میکردیم که دیدیم شما نیستین منو بابایی ترسیدیم از مغازه اومدیم بیرون و شما را تماشا کردیم که چیکار میکردی شیطون بلای مامان و بابا. خیلی دوست داریم عزیزم ...
13 تير 1392

امیررضا در رودبار

  پسرم زیتونهای رودبار خیلی معروف و مشهورند تو این چند تا عکس شما خوش اخلاق بودین و ما از فرصت استفاده کردیم و از شما عکس انداختیم توی مغازه زیتون می خوردی و چه شاپ شوپ میکردی فدات بشم.   ...
13 تير 1392