شب زنده داری
پسرم از روز اول ماه رمضان شبها دیر میخوابی معمولا تا سحر بیداری و نزدیکهای 3 میخوابی خیلی خسته و کلافه میکنی هردومونو ولی یه کارایی میکنی که هم خنده ام میگیره و هم تعجب
عزیزم وقتی که می خوام بخوابمونمت از دستم فرار میکنی و میری تو کمد قایم میشی و بعدش میری آشپزخونه و یه دستمال برمیداری و ساعت 2 نصف شب شروع میکنی همه جارو تمیز میکنی الهی من فدات شم که داری به مامانی کمک میکنی
کلا همه کار میکنی فرشهای کوچیکو میاری وسط پذیرایی و جمع و جور میکنی فکر کنم از صبح تا شب 50 بار جا به جا میکنی و من میندازم سرجاش دوباره شما برمیداری و من هرازگاهی بی خیالت میشم و کاری به کارت ندارم اما نیم ساعت که میگذره انگار زلزله اومده خونمون از دست شما
پسر شیطون من درسته که خیلی شیطونتر از قبل شدی ولی خدا بهم تو ماه مبارک رمضان صبر داده که باهات بازی کنم شبها که دیر میخوابی ظهر ساعت 1 بیداری مشی و تا از جات بلند میشی میگی باید برقصیم وبعدش چادرمو میاری که بریم پایین.
از صبح تا شب که بابایی رو نمی بینی وقتی از سرکار میاد بدو بدو میری بغلش و میری جلوی در که برین پایین و با شلنگ بازی کنی و و قتی بابایی می خواد بیاردت بالا چه گریه ای میکنی و این روزا خیلی لجباز شدی و خودتو واسه بابا لوس میکنی عزیز دلم.