اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

امیررضا اظهری

دندون هشتم

پسر گلم تو این چند روزه که مسافرت رفته بودیم و شما منو بابایی رو خیلی اذیت می کردی و هیچ غذایی نمی خوردی ؛ دیروز شب دلیلشو فهمیدم آخه دندون هشتمت سفیدیشو به من نشون داد. الهی فدات بشم که تو این چند روزه چقدر درد و عذاب کشیدی و ما هم فکر میکردیم که هوای رودبار باهات سازگار نبود. قربون خنده ها برم که از دیشب شروع کردی به غذا خوردن و چقدر منو خوشحال کردی عزیز دلم. منو بابایی خیلی خیلی عاشقتیم شیطون بلا. ...
15 تير 1392

دندون هشتم

پسر گلم تو این چند روزه که مسافرت رفته بودیم و شما منو بابایی رو خیلی اذیت می کردی و هیچ غذایی نمی خوردی ؛ دیروز شب دلیلشو فهمیدم آخه دندون هشتمت سفیدیشو به من نشون داد. الهی فدات بشم که تو این چند روزه چقدر درد و عذاب کشیدی و ما هم فکر میکردیم که هوای رودبار باهات سازگار نبود. قربون خنده ها برم که از دیشب شروع کردی به غذا خوردن و چقدر منو خوشحال کردی عزیز دلم. منو بابایی خیلی خیلی عاشقتیم شیطون بلا. ...
15 تير 1392

دندون هشتم

پسر گلم تو این چند روزه که مسافرت رفته بودیم و شما منو بابایی رو خیلی اذیت می کردی و هیچ غذایی نمی خوردی ؛ دیروز شب دلیلشو فهمیدم آخه دندون هشتمت سفیدیشو به من نشون داد. الهی فدات بشم که تو این چند روزه چقدر درد و عذاب کشیدی و ما هم فکر میکردیم که هوای رودبار باهات سازگار نبود. قربون خنده ها برم که از دیشب شروع کردی به غذا خوردن و چقدر منو خوشحال کردی عزیز دلم. منو بابایی خیلی خیلی عاشقتیم شیطون بلا. ...
15 تير 1392

دندون هشتم

پسر گلم تو این چند روزه که مسافرت رفته بودیم و شما منو بابایی رو خیلی اذیت می کردی و هیچ غذایی نمی خوردی ؛ دیروز شب دلیلشو فهمیدم آخه دندون هشتمت سفیدیشو به من نشون داد. الهی فدات بشم که تو این چند روزه چقدر درد و عذاب کشیدی و ما هم فکر میکردیم که هوای رودبار باهات سازگار نبود. قربون خنده ها برم که از دیشب شروع کردی به غذا خوردن و چقدر منو خوشحال کردی عزیز دلم. منو بابایی خیلی خیلی عاشقتیم شیطون بلا. ...
15 تير 1392

امیررضا در سفید رود

روز یکشنیه مورخه 1392/4/9 ساعت 9 شب بلیط برای رشت داشتیم قرار بود بریم رودبار چون عموی بابایی از مکه برمیگشتند و دعوت بودیم.پسرم اولین مسافرتمون با اتوبوس بود چون همیشه با ماشین خودمون می رفتیم به دلیل اینکه بابایی کارشو عوض کرده بود ماشینو فروختیم و فکر میکردیم راحته با اتوبوس میریم ولی نمیدونستیم شما چقدر مارو اذیت میکنین. بالاخره صبح رسیدیم و قرار بود مسافرای مکه که عمو ؛ زن عمو ؛ دختر عمو ؛ شوهر دختر عمو بود ساعت 9 صبح برسن که زنگ زدند  که ساعت 2 میان  و شما هم از موقعی که رسیدیم فقط گریه میکردی غذا هم نمی خوردی فقط میومدی سراغ من و اذیت میکردی دیگه کاری کرده بودی که صدای بابایی هم در اومده بود که چرا همش گریه میکنی.خ...
13 تير 1392

امیررضا در سفید رود

روز یکشنیه مورخه 1392/4/9 ساعت 9 شب بلیط برای رشت داشتیم قرار بودبریم رودبار چون عموی بابایی از مکه برمیگشتند و دعوت بودیم.پسرم اولین مسافرتمون با اتوبوس بود چون همیشه با ماشین خودمون می رفتیم به دلیل اینکه بابایی کارشو عوض کرده بود ماشینو فروختیم و فکر میکردیم راحته با اتوبوس میریم ولی نمیدونستیم شما چقدر مارو اذیت میکنین. بالاخره صبح رسیدیم و قرار بود مسافرای مکه که عمو ؛ زن عمو ؛ دختر عمو ؛ شوهر دختر عمو بود ساعت 9 صبح برسن که زنگ زدند که ساعت 2 میان و شما هم از موقعی که رسیدیم فقط گریه میکردی غذا هم نمی خوردی فقط میومدی سراغ من و اذیت میکردی دیگه کاری کرده بودی که صدای بابایی هم در اومده بود که چرا همش گریه میکنی.خلاصه خیلی خوش گذشت...
13 تير 1392