اميررضا اظهریاميررضا اظهری، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

امیررضا اظهری

امیر رضا و اسبش

سلام پسر عزیزم نوزده ماهیگیت مبارک باشه البته با 4 روز تاخیر ، باید منو ببخشی خوشگلم چون چند روزه سرم گرم پیاده روی بود نتونستم نوزده ماهیگیتو به وقتش بهت تبریک بگم عسلم. این روزا وقتی از خواب بیدار میشی میری سراغ کمدت و لباساتو میاری که بریم بیرون ؛ چون بابا از سرکار دیر میاد حوصله ات سر میره. و دوتایی میریم پیاده روی و شما هم  تو کالسکه بهت حسابی خوش میگذره چند روزی بود بابایی بهت قول داده بود اگه پسر خوبی باشی و شیطنت نکنی برات یه اسب خوشگل میخره. دیشب که بابایی از سرکار اومد شما خوشحال شدی چون با دست پر اومده بود و برات اسب خریده بود ؛  اولش خیلی ذوق و شوق داشتی نشستی رو اسب ولی بعدش اسبو ول کرده بودی و با ...
4 مهر 1392

امیررضا در وادی رحمت

  پسرم دیروز دلم خیلی گرفته بود چون یازدهمین سالگرد بابابزرگت بود دوست داشتم برم سرمزارش و گل ببرم و فاتحه بخونم اما نشد؛  هم بابایی از سرکار دیر اومد و هم اینکه به اتفاق عمه معصومه رفتیم خونه خاله فاطمه تا کمی کمکش کنیم عصری برگشتیم و تو خونه براش قرآن و نماز خوندم. امیررضا جونم میخوام یه کم باهات دردو دل کنم تا وقتی بزرگ شدی ببینی چقدر تنها بودم و غصه خوردم.   دیروز یاد 11 سال پیش افتادم که تو خونه با مامان و عمه معصومه نشسته بودیم اون موقع علی 40 روز بود که بدنیا اومده بود و سرمون گرم اون بود که یهو دیدم بابا حالش بد شد هر چقدر صداش کردم جوابمو نداد دست و پامو گم کرده بودم عمه معصومه گفت زنگ بزن&nbs...
30 شهريور 1392

واکسن پسرم

    پسرم 1 ماهی میشه پست جدید واست نزاشتم چون کلا سرمون گرم بود و خیلی اتفاقا افتاده بود. یه هفته ای سرمون گرم واکسن شما بود از درمانگاه که برگشتیم شما خودتون تا خونه خاله اعظم اومدی و اونجا به زهرا گیر داده بودی که نانای کنیم بیچاره زهرا رو خسته کرده بودی  بعدش ناهارو که خوردیم شما خوابیدین و بعد از بیدار شدن فقط گریه میکردی نمی تونستی پاتو زمین بزاری و بابا هم که سرکار بود خودمون اومدیم خونه و پیش مامان بزرگ و بابابزرگ خودتو لوس میکردی بعد از نیم ساعت نشستن اومدیم بالا و دوباره شروع کردی به گریه کردن چون نمی تونستی راه بری گریه میکردی؛ بابایی که از سرکار اومد واسه بابا ناز میکردی بعد عمه معصومه و دایی محم...
21 شهريور 1392